part22
صبح زود بود. ساعت دیواری به آرامی تیکتیک میکرد و ا/ت همچنان در تخت خود دراز کشیده بود. خوابش نمیبرد. هر بار که چشمهایش را میبست، صدای حرفهای جونگکوک در ذهنش پیچیده میشد. تهدیدش، اجبارش… حتی این حس که شاید هیچ راه فراری نداشته باشد.
میا تماس گرفت.
ا/ت با دست لرزان گوشی را برداشت.
— سلام.
میا، صدای پرشور همیشگیاش را داشت:
— هی، خوب بودی؟ چیزی شده؟
ا/ت نفس عمیقی کشید.
— نه، فقط کمی… خستهام.
میا که انگار متوجه شده بود چیزی درست نیست، با صدای ملایمتری گفت:
— چیزی میخواهی بگی؟
ا/ت از تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگاهش به خیابان خالی زیر پایش دوخته شد.
— میا… نمیدونم باید چی کار کنم.
میا سریعتر وارد جریان شد.
— چی شده؟
— جونگکوک… میخواد منو مجبور به ازدواج کنه.
میا لحظهای سکوت کرد.
— چی؟!
ا/ت چشمهایش را بست.
— من نمیدونم باید چی کار کنم.
میا با صدای بلندتر گفت:
— تو باید با من حرف بزنی. این وضعیت خیلی پیچیدهست. میخوای که من کمک کنم؟
ا/ت با نفس بریده گفت:
— من نمیدونم چی میخوام… فقط میخوام همهچیز تموم بشه.
میا فهمید که باید بیشتر مراقب دوستش باشد.
— باشه، من میام. فقط به من بگو که چطور باید کمک کنم.
ا/ت چشمانش را روی هم فشرد و به خودش آرامش داد.
— فقط بیا، میخوام یکی کنارم باشه.
---
در همین لحظه، در اتاق باز شد و میا وارد شد. چهرهاش نگران و پر از سوال بود. ا/ت به سمت او رفت و دستش را گرفت.
— کمکم کن، میا… نمیدونم چه کنم.
میا به آرامی ا/ت را در آغوش گرفت.
— نگران نباش، من کنارت هستم.
چند لحظه بعد، صدای در اتاق دوباره بلند شد. ا/ت با ترس به در نگاه کرد. این بار صدای آرام و خونسرد جونگکوک از پشت در به گوش رسید.
— میدونم که اینجا هستم. در رو باز کن، ا/ت.
ا/ت نفسش را حبس کرد و بدون اینکه پاسخ بدهد، به سمت در رفت. دستش لرزید، ولی با دقت قفل را باز کرد. در باز شد و جونگکوک وارد شد، نگاهش بیرحم و تسلطجویانه بود. او در حالی که همچنان کتوشلوار مشکیاش را به تن داشت، قدم به قدم داخل آمد.
— فکر نمیکنم زمان زیادی داشته باشیم.
میا که در ابتدا به صورتش نیشخند زده بود، حالا صورتش پر از عصبانیت و نگرانی شد.
— چی میخوای؟
جونگکوک بدون هیچ تلاشی برای پنهان کردن نیتش، به سمت ا/ت قدم برداشت.
— هیچچیز، فقط میخواهم تصمیم رو بگیری.
ا/ت سرش را بلند کرد و به سختی لبخند زد.
— تو… اصلاً نمیفهمی که با زندگی من چیکار میکنی.
جونگکوک قدمی به جلو برداشت و با آرامش گفت:
— شاید نفهمم… اما این برای من مهمه.
ا/ت ناگهان از جایش بلند شد.
— برای تو؟ همهچیز برای تو مهمه، نه؟
میا تماس گرفت.
ا/ت با دست لرزان گوشی را برداشت.
— سلام.
میا، صدای پرشور همیشگیاش را داشت:
— هی، خوب بودی؟ چیزی شده؟
ا/ت نفس عمیقی کشید.
— نه، فقط کمی… خستهام.
میا که انگار متوجه شده بود چیزی درست نیست، با صدای ملایمتری گفت:
— چیزی میخواهی بگی؟
ا/ت از تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگاهش به خیابان خالی زیر پایش دوخته شد.
— میا… نمیدونم باید چی کار کنم.
میا سریعتر وارد جریان شد.
— چی شده؟
— جونگکوک… میخواد منو مجبور به ازدواج کنه.
میا لحظهای سکوت کرد.
— چی؟!
ا/ت چشمهایش را بست.
— من نمیدونم باید چی کار کنم.
میا با صدای بلندتر گفت:
— تو باید با من حرف بزنی. این وضعیت خیلی پیچیدهست. میخوای که من کمک کنم؟
ا/ت با نفس بریده گفت:
— من نمیدونم چی میخوام… فقط میخوام همهچیز تموم بشه.
میا فهمید که باید بیشتر مراقب دوستش باشد.
— باشه، من میام. فقط به من بگو که چطور باید کمک کنم.
ا/ت چشمانش را روی هم فشرد و به خودش آرامش داد.
— فقط بیا، میخوام یکی کنارم باشه.
---
در همین لحظه، در اتاق باز شد و میا وارد شد. چهرهاش نگران و پر از سوال بود. ا/ت به سمت او رفت و دستش را گرفت.
— کمکم کن، میا… نمیدونم چه کنم.
میا به آرامی ا/ت را در آغوش گرفت.
— نگران نباش، من کنارت هستم.
چند لحظه بعد، صدای در اتاق دوباره بلند شد. ا/ت با ترس به در نگاه کرد. این بار صدای آرام و خونسرد جونگکوک از پشت در به گوش رسید.
— میدونم که اینجا هستم. در رو باز کن، ا/ت.
ا/ت نفسش را حبس کرد و بدون اینکه پاسخ بدهد، به سمت در رفت. دستش لرزید، ولی با دقت قفل را باز کرد. در باز شد و جونگکوک وارد شد، نگاهش بیرحم و تسلطجویانه بود. او در حالی که همچنان کتوشلوار مشکیاش را به تن داشت، قدم به قدم داخل آمد.
— فکر نمیکنم زمان زیادی داشته باشیم.
میا که در ابتدا به صورتش نیشخند زده بود، حالا صورتش پر از عصبانیت و نگرانی شد.
— چی میخوای؟
جونگکوک بدون هیچ تلاشی برای پنهان کردن نیتش، به سمت ا/ت قدم برداشت.
— هیچچیز، فقط میخواهم تصمیم رو بگیری.
ا/ت سرش را بلند کرد و به سختی لبخند زد.
— تو… اصلاً نمیفهمی که با زندگی من چیکار میکنی.
جونگکوک قدمی به جلو برداشت و با آرامش گفت:
— شاید نفهمم… اما این برای من مهمه.
ا/ت ناگهان از جایش بلند شد.
— برای تو؟ همهچیز برای تو مهمه، نه؟
- ۵.۰k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط